زمستانی دراز را
با گریه و خون کشتیم
با دامن دامن گل سرخ
آمدیم
تازه بهار را برگ می زدیم
و تبسم را
درکار شکفتن بودیم
ما بودیم و سر آغاز یک بهار
و آسمان آبی
و کبوترهایی بی قرار
ما چنین بودیم …..
…….
تا نخستین برف بارید
برفی که بومی بود
ما ظنین شدیم
/ بیرون آفتابی را
دستها مان را در جیب فرو بردیم
و به خویش بستیم
تهمت سردی را
/ زردی را
/ نامردی را
آیینه حجم تأیید بود
و سادگی و صداقت
/ در آیینه لبخند می زدند
گفتیم : بهار و برف ؟
نه، نه !
ما چنین بودیم
اما بیرون
در بستر برفی خفیف یخ می بست
ما ابر را ندیدیم
آن ابرهای سیاه را
و امروز
ماییم و تراکم برفهای بومی
آیا هنوز نمی بینی
افسردگی را ؟
آن که دیروز با ما
در لبخندی عمودی شکفت
نگاه کن
او یک بی تفاوت هیجده ساله است
که آدامس می جود
و فقط
کیهان ورزشی می خواند
کلاهت را بردار
من عابری برهنه پایم و عریان
با من بیا به خیابان
تا بشنوی
بوی زمستانی را
که در باغ رخنه کرده است.
پیام بگذارید