اکنون که روح من در درک تشنگی به
سر می برد
ابرها در اصالت فردی شان به سر می برند
ای کاش در میانه ی صحرای هستی ام قطره ای می بارید
اکنون که گوش من
در انفجار
موشک و تانک و سلاح های هسته ای
در خون افتاده است
ای کاش در میانه ی این خون عصر ما
سازی م یخزید
تا زخمه های زخم های این شکسته را در خود می نشاند
اکنون که چشم من در ذهن خسته ام
آزادی روانپریش می هنم را
در روسپیان و سرنگ و هرویین
به
تصویر می کشید
ای کاش این روانپریشان آزاد
نابیناییشان را به چشمانم می بخشیدند
پیام بگذارید