حکایت

حکایتزمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • اوحدی

شد غلام ملک به می خوردن

بشدند از پیش به پی کردن

یافتندش به کنج میخانه

مفلس و عور و مست و دیوانه

پس بگفتند پند و هیچ نگفت

میکشیدند و او دگر میخفت

رند کی میگذشت آشفته

بارها خانه پدر رفته

دید کان گیرو ده مجازی نیست

گفت: خشم ملوک بازی نیست

بهلیدش چنانکه مست افتد

که بلا بیند ار به دست افتد

خواجه هر چند پر هنر داند

جرم خود بنده نیکتر داند

قصهٔ این پسر بپرس ازمن

کین خمارش به از خمار شکن

آنچه گفتیم حال دانا بود

که به علم و بدین توانا بود

درباره نویسنده:

پیام بگذارید

شما میتوانید اشتراک خود را مدیریت کنید .

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type