شمارهٔ ۲۵۹

شمارهٔ ۲۵۹زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

بس است مونسِ جانم خیالِ طلعتِ دوست

که قانعم به خیالش ببین که رخ چه نکوست

به هر چه در نگرم رویِ دوست می‌بینم

مگر به دیده درون است بل که دیده خود اوست

نسیمِ دوست رساند به من صبا هر شب

حیاتِ جانم از آن خوش نسیمِ عنبر بوست

دلم ز شوقِ تو یک تاست در وفاداری

ولیک قامتم از محنتِ فراق دو توست

به گل نگه نکند باز بلبلِ عاشق

ز پرده گر به در آید بتم چو غنچه ز پوست

چرا زخویِ بدش سرزنش کنند مرا

بتی بدان همه خوبی چه باشد ار بدخوست

عذابِ شیفتگان نیز مصلحت بین است

که بی غرض نبود سرزنش ز دشمن و دوست

به هیچ وجه ندارم سرِ نصیحتِ خلق

ملامتِ دلِ عشّاق نیز بی‌هده گوست

ز مردمان چه حکایت کنم به نا واجب

که هر چه بر دل و جانِ نزاری است ازوست

درباره نویسنده:

ارسام آریاکیا
من در اصل گردآورنده در این وبسایت هستم و نویسنده نیستم !. ناطقه هنوز راه درازی برای رسیدن به هدف نهایی خود دارد .

پیام بگذارید

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type