شمارهٔ ۴۱۷

شمارهٔ ۴۱۷زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

که دست از هوایِ تو بر سر ندارد

که چشم از فراقت به خون تر ندارد

جمادست نه جانور هر که شوری

ز شیرینِ عشقِ تو در سر ندارد

درین آشیان خانه مرغی نبینم

ز شوقِ تو بر بالِ جان پر ندارد

دگر در خرابات رندی ندیدم

که بر کف ز یادِ تو ساغر ندارد

مبیناد چشمی که از خاکِ راهت

به خونابۀ دل مخمَّر ندارد

مرا از تو دردی ست در دل عجایب

ولی با که گویم که باور ندارد

چه دردست شوقت که ساکن نگردد

چه بحریست عشقت که معبر ندارد

در آن بحر رفتی نه مسکین نزاری

که این زهره شیرِ دل آور ندارد

درباره نویسنده:

ارسام آریاکیا
من در اصل گردآورنده در این وبسایت هستم و نویسنده نیستم !. ناطقه هنوز راه درازی برای رسیدن به هدف نهایی خود دارد .

پیام بگذارید

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type