شمارهٔ ۵۸۴

شمارهٔ ۵۸۴زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

ز بس که در نظرم آفتاب می آید

ز چشمِ مردمکِ دیده آب می آید

همی گذشت به تعجیل و خاطرم می گفت

فرو گریز که مستِ خراب می آید

کبوتری که نشیمن گهش هوایِ دل است

به صید کردنِ جان چون عقاب می آید

حیا نمی کند از مردم و نمی ترسد

ز چشمِ بد که چنان بی نقاب می آید

خدنگِ غمزۀ او بر دلم خطا نشود

وگر خطاست مراهم صواب می آید

دلم بر آتش و افسردگان نمی دانند

که بویِ سوختگی زان کباب می آید

فراق سخت کریه است و صبر مستعجل

متاع نازک و خر در خلاب می آید

نه سینه را به چنین روز عشق می سازد

نه دیده را به چنین دیده خواب می آید

سر و دماغِ گران جانیِ نزاری نیست

مرا که طوقِ گریبان طناب می آید

درباره نویسنده:

ارسام آریاکیا
من در اصل گردآورنده در این وبسایت هستم و نویسنده نیستم !. ناطقه هنوز راه درازی برای رسیدن به هدف نهایی خود دارد .

پیام بگذارید

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type