عشق و زردشت

عشق و زردشتزمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

چون تپه ای در غروب به تاریکی می گرایم
آخرین اندیشه ها آخرین روشنایی ها ، چون رؤیایی سبک
چون نگاهی رنگین از من بر می خیزد و من
در اندوهی بی گریه
، در تیرگی بی اندوه خود یافتگی پروحشت
ریشه های سیاه خشم را چنگ می زنم
من صخره ی پر جنبش ساحل های مهتابی بودم و پناهگاه
صدف های بی مروارید
اما امشب مهتاب آسمانی دیگر گردن بند ستارگان را گسسته
و کودکان سپید پایش را در جنگل بی جادوی دیگر به بازی رها
کرده
من صخره ی تاریک ساحل عربده جویی هستم
در سکون ناشکفتگی خویش مرواریدهای بنفش اعماق بی آفتاب
را بر کف دست زمخت نا امیدی می غلتانم ، تا در این ستایش
رنگین و دروغین چشم خدایان مغرور را چون لئیمان به خنده ای
منفور به بازی گیرم
من به تاریکی می گرایم
تا در سراشیب جاده های باریک و بی عابر
جنگل سیراب رؤیاها در ته جلگه ها و دره های نامکشوف بر آغاز
رهایی بی حصار و دیوار به پشت سر نگرم و نفرینم را در خنده ای دیوانه
وار
بر چهره های مبهوت مسخره کنندگانم
چون صاعقه ای بی هنگام بشورانم و راه خود را از دامنه های
تاریک بر بیشه زار زرین پر مهتاب آغاز نمایم
ای روشنگر مغاره نشین شرق
با مشعل درخشانت که از فتیله ی اولین برخوردها ، سایه ها را بر
سینه ی سطبر کمرها بیدار کرد بر این سرگردان دره های تاریک
جلوه گر شو ! تا همسفران کور و نومید از کنار کوه های
درختان با فریادی
نامفهوم و کودکانه بخندند و چهره های
بی گناهشان در رقص کنجکاو مشعل بی آرامت با لبخندی شگفت
هویدا شود و پیشانی بی اندیشه و مهتابیشان چشمان مضطرب
تو را اندوهگین کند
و الهام هدایت چون لرزشی تابناک از عمق وجودت چهره ی نیرومندت را روشن
سازد
من صخره ی بی جمبش
ساحل تاریکم
دریغا اگر دست رؤیایی مشعل پر دود مهتاب را از پناه
کوهساران در تیرگی فرو رفته بر من می گرفت تا بیماروار سر به
لبخندی بلند کنم و همه ی بادبان های دلشاد را چون گمانی گذران
ازپیشانی خویش بگذرانم
من در خویش می گریم …. در خویش می غرم
و با
سوگ چشم های مبهوت صدف ها صدفهای چشم ها
که مروارید پر بهای انسان خود را گم کرده اند
و با سوگ درماندگی خویش به همه ی نعره ها پشت کرده ام
به همه ی ضربه های بیدار کننده سر خم نموده ام
من صخره ی تاریکم ای زردشت سرزمین های نامکشوف من
چه می شد اگ در جامه ی
ارغوانی متلاطم از فراز پرستشگاه
خدایان باطل ، چون مشعلی کاونده ، نفس زنان بر من فرود می آمدی
تا همه ی دامنه های بی عابر را به سوی دشت های روشن برانگیزم
و غم ایجاد تازه را بر لامسه ی مبهوت زندگی بلغزانم
و سرزمین های تازه را جون احساس های تازه از پشت
افق ها
باورد حرکت این دانش شگفت بی تفسیر احضار کنم
و کویرها را تا مرز سبز دریا ها فرمان رویش دهم
کاش فرود می آمدی
تا این صخره ی تاریک بشکند و خنده های محبوس من ، چون
کبواران زرین صبحدم پرواز کنان بر شانه های تو بنشینند
کاش

درباره نویسنده:

ارسام آریاکیا
من در اصل گردآورنده در این وبسایت هستم و نویسنده نیستم !. ناطقه هنوز راه درازی برای رسیدن به هدف نهایی خود دارد .

پیام بگذارید

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type