غزل شمارهٔ ۱۳۲

غزل شمارهٔ ۱۳۲زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • اوحدی

با من از شادی وصل تو اثر چیزی نیست

دل ریشست و تن زار و دگر چیزی نیست

دل من بردی و گویی که: ندانم که کجاست؟

از سر زلف سیاه تو به در چیزی نیست

سینه را ساخته بودم سپر تیر غمت

دل نهادم به جراحت، که سپر چیزی نیست

بدو چشمت که: مرابی‌تو به شبهای دراز

تا دم صبح بجز آه سحر چیزی نیست

گفته‌ای: درد ترا نیست نشانی پیدا

اشک چون سیم ببین، روی چو زر چیزی نیست

آبرویی نبود پیش تو من بعد مرا

که برین چهره بجز خون جگر چیزی نیست

دیگران را همه اسبابی و مالی باشد

اوحدی را بجزین دیدهٔ تر چیزی نیست

درباره نویسنده:

پیام بگذارید

شما میتوانید اشتراک خود را مدیریت کنید .

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type