غزل شمارهٔ ۳۱۵

غزل شمارهٔ ۳۱۵زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • اوحدی

در بند غم عشق تو بسیار کسانند

تنها نه منم خود، که درین غصه بسانند

در خاک به امید تو خلقیست نشسته

یک روز برون آی و ببین تا به چه سانند؟

عشاق تو در پیش گرفتند بیابان

کان طایفه ده را پس ازین هیچ کسانند

کو محرم رازی؟ که اسیران محبت

حالی بنویسند و سلامی برسانند

با محتسب شهر بگویید که: امشب

دستار نگه‌دار، که بیرون عسسانند

ای دانهٔ در، عشق تو دریاست ولیکن

افسوس ! که نزدیک کنار تو خسانند

شاید که ز مصرت به هوس مرد بیاید

خود مردم این شهر مگر بی‌هوسانند

با جور رقیبان ز لبت کام که یابد؟

من ترک بگفتم که عسل را مگسانند

ای اوحدی، از لاشهٔ لنگ تو چه خیزد؟

کندر طلب او همه تازی فرسانند

افسوس! که در پای تو این تندسواران

بسیار دویدند و همان باز پسانند

درباره نویسنده:

پیام بگذارید

شما میتوانید اشتراک خود را مدیریت کنید .

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type