غزل شمارهٔ ۴۴

غزل شمارهٔ ۴۴زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • اوحدی

حلوای نباتست لبت، پسته دهانا

در باغ گلی نیست به رخسار تو مانا

زیر لبت ازوسمه نقطهاست، چه روشن؟

گرد رخت از مشک زقمهاست چه خوانا؟

گفتم: نتوانی دل شهری بربودن

نی، چون نتوانی، که شگرفی و توانا؟

بس گوشه نشینی که ز هجر تو بنالد

این ناله به گوشت نرسیدست همانا

مردم نه عجب صورت عشقم که بدانند

بی‌عشق نشستن عجب از مردم دانا

هر لحظه زبان فاش کند سر دل من

پیوسته ز دست تو برنجیم، زبانا

دلسوختهٔ عشق تو گردید به صد جان

غافل مشو از اوحدی سوخته، جانا

درباره نویسنده:

پیام بگذارید

شما میتوانید اشتراک خود را مدیریت کنید .

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type