غزل شمارهٔ ۴۷۷

غزل شمارهٔ ۴۷۷زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • اوحدی

ای زاهد مستور، زمن دور، که مستم

با توبهٔ خود باش، که من توبه شکستم

زنار ببندی تو و پس خرقه بپوشی

من خرقهٔ پوشیده به زنار ببستم

همتای بت من به جهان هیچ بتی نیست

هر بت که بدین نقش بود من بپرستم

فردای قیامت که سر از خاک برآرم

جز خاک در او نبود جای نشستم

دست من و دامان شما، هر چه ببینید

جز حلقهٔ آن در، بستانید ز دستم

بر گرد من ار دانه و دامیست عجب نیست

روزی دو، که مرغ قفس و ماهی شستم

در سر هوس اوست، به هر گوشه که باشم

در دل طرب اوست، به هر گونه که هستم

بارم نتوان برد، که مسکین و غریبم

خوارم نتوان کرد که افتاده و پستم

باشد سخنم حلقه به گوش همه دلها

چون حلقه به گوش سخن روز الستم

پنهان شدم از خلق وز خلق خلق او

خلقم چو بدیدند و بجستند بجستم

دوش اوحدی از زهد سخت گفت و من از عشق

القصه، من از غصهٔ او نیز برستم

درباره نویسنده:

پیام بگذارید

شما میتوانید اشتراک خود را مدیریت کنید .

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type