غزل شمارهٔ ۴۹۸

غزل شمارهٔ ۴۹۸زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • اوحدی

بیا، بیا که ز مهرت به جان همی گردم

به بوی وصل تو گرد جهان همی گردم

تو خفته‌ای، خبرت کی بود؟ که من هر شب

به گرد کوی تو چون پاسبان همی گردم

ملامت من بیدل مکن درین غرقاب

تو بر کناری و من و در میان همی گردم

به پیشگاه قبول تو راه نیست، مگر

رها کنی، که برین آستان همی گردم

هزار بار شدم در غم تو پیر، ولی

دگر به بوی وصالت جوان همی گردم

قدم به پرسش من رنجه کن، که هر ساعت

بسان چشم خوشت ناتوان همی گردم

لبت بشارت کامی به اوحدی دادست

درین دیار به امید آن همی گردم

درباره نویسنده:

پیام بگذارید

شما میتوانید اشتراک خود را مدیریت کنید .

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type