غزل شمارهٔ ۶۰۱

غزل شمارهٔ ۶۰۱زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • اوحدی

مرا مپرس که: چون شرمسارم از یاران؟

ز دست این دم چون برف و اشک چون باران

به خاک پای تو محتاجم و ندارم راه

بر آستان تو از زحمت طلب‌گاران

مرا ز طعنهٔ بیگانه آن جفا نرسید

که از تعنت همسایگان و همکاران

به روز جنگ ز دست غمت به فریادم

چو روز صلح ز غوغای آشتی خواران

ز پهلوی کمرت کیسها توانم دوخت

ولی مجال ندارم ز دست طراران

هزار شربت اگر می‌دهی چنان نبود

که بوی وصل، که واصل شود به بیماران

به اوحدی نرسد نوبت وصال تو هیچ

اگر نه کم شود این غلغل هواداران

درباره نویسنده:

پیام بگذارید

شما میتوانید اشتراک خود را مدیریت کنید .

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type