غزل شمارهٔ ۶۶۵

غزل شمارهٔ ۶۶۵زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • اوحدی

تو سروی ، بر نشاید چیدن از تو

تو ماهی، مهر نتوان دیدن از تو

من آشفته دل را تا کی آخر

میان خاک و خون غلتیدن از تو؟

به گردان رخصت خونم به عالم

که رخصت نیست برگردیدن از تو

گرم صد آستین بر رخ فشانی

نخواهم دامن اندر چیدن از تو

ترا چون هیچ ترسی از خدا نیست

همی باید مرا ترسیدن از تو

گناهم نیست اندر عشق و گر هست

گناه از بنده و بخشیدن از تو

اگر صد رنج باشد اوحدی را

شفا یابد به یک پرسیدن از تو

درباره نویسنده:

پیام بگذارید

شما میتوانید اشتراک خود را مدیریت کنید .

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type