غزل شمارهٔ ۱۰۲

خانهحافظغزلیاتغزل شمارهٔ ۱۰۲

غزل شمارهٔ ۱۰۲زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • حافظ

دوش آگهی ز یار سفرکرده داد باد

من نیز دل به باد دهم هر چه باد باد

کارم بدان رسید که همراز خود کنم

هر شام برق لامع و هر بامداد باد

در چین طره تو دل بی حفاظ من

هرگز نگفت مسکن مالوف یاد باد

امروز قدر پند عزیزان شناختم

یا رب روان ناصح ما از تو شاد باد

خون شد دلم به یاد تو هر گه که در چمن

بند قبای غنچه گل می‌گشاد باد

از دست رفته بود وجود ضعیف من

صبحم به بوی وصل تو جان بازداد باد

حافظ نهاد نیک تو کامت برآورد

جان‌ها فدای مردم نیکونهاد باد

 

 

(۱) دیشب، باد، از یار به سفر رفته به من خبری داد. من هم گوش دل به پیغام باد داده آن را باورمی‌کنم، هرچه می‌شود بشود.

(۲) کار من به جایی رسیده که هرشب راز دل خود را با برق جهنده و هر بامداد با باد گذرنده در میان می‌نهم.

(۳) دل حق‌ناشناس بی‌ملاحظه من درشکنج زلف تابدار تو جاخوش کرده و هرگز یادی ازجایگاه اصلی خود نمی‌کند.

(۴) امروز پی به ارزش اندرز عزیزان درگذشته بردم خدایا! روان اندرزگوی ما را شاد گردان.

(۵) هرگاه ه باد در چمن برغنچه وزیده، آن را می‌شکفت دلم به یاد تو افتاده و خون می‌شد.

(۶) جسم و جان ناتوانم در حال از دست رفتن بود که باد صبحگاهان، با امید دادن به وصل تو، جان تازه‌یی به تنم بازگردانید.

(۷) حافظ، پاکی سرشت تو سبب برآمدن آروزهایت می‌شود. جانها فدای مردمان نیکو سرشت باد.

درباره نویسنده:

ارسام آریاکیا
من در اصل گردآورنده در این وبسایت هستم و نویسنده نیستم !. ناطقه هنوز راه درازی برای رسیدن به هدف نهایی خود دارد .

پیام بگذارید

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type