غزل شمارهٔ ۱۱۰

خانهحافظغزلیاتغزل شمارهٔ ۱۱۰

غزل شمارهٔ ۱۱۰زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • حافظ

پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد

وان راز که در دل بنهفتم به درافتاد

از راه نظر مرغ دلم گشت هواگیر

ای دیده نگه کن که به دام که درافتاد

دردا که از آن آهوی مشکین سیه چشم

چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد

از رهگذر خاک سر کوی شما بود

هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد

مژگان تو تا تیغ جهان گیر برآورد

بس کشته دل زنده که بر یک دگر افتاد

بس تجربه کردیم در این دیر مکافات

با دردکشان هر که درافتاد برافتاد

گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد

با طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد

حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود

بس طرفه حریفیست کش اکنون به سر افتاد

 

(۱) در این دوره پیری، عشق یک جوانی به سرم افتاد، و راز آن را که در دل پنهان می‌داشتم، آشکار شد.

(۲) مرغ دلم از راه نگاه کردن و دیدن، شیفته و هوایی شده به پرواز درآمد، ای دیده نگاه و پیگیری کن و بنگر که در دام چه کسی گرفتار شده است.؟

(۳) چه دردناک است که به خاطر آن آهووش مشکین موی سیاه چشم، دل مانند نافه آهو چه خون جگرهایی خورد.

(۴) هربوی خوشی که به دستیاری نسیم سحر پراکنده شد از خاک کوچه و گذرگاه کوی شما بود.

(۵) همین که مژه‌های تو تیغ جهانگشا را کشید چه بسیار کشته‌های دل زنده و عاشق‌پیشه که به روی هم درافتادند.

(۶) چه بسیار با تجربه دریافتیم که در این دنیای پاداش دهنده، هرکس با دردنوشان درافتاد، نابود شد.

(۷) اگر سنگ سیاه جان را هم فدا کند به لعل مبدل نمیشود. با سرشت خود چه می‌تواند بکند؟ بدگهر آفریده شده است.

(۸) حافظ که (در ایام جوانی) دستش با سر زلف زیبا رویان بازی می‌کرد چه حریف بی‌مانندی است که دراین پیرانه سرهم همین فکر به سرش افتاده است.

درباره نویسنده:

ارسام آریاکیا
من در اصل گردآورنده در این وبسایت هستم و نویسنده نیستم !. ناطقه هنوز راه درازی برای رسیدن به هدف نهایی خود دارد .

پیام بگذارید

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type