گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب
گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب
گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب
خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب
ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست
خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب
مینماید عکس می در رنگ روی مه وشت
همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرین غریب
بس غریب افتاده است آن مور خط گرد رخت
گر چه نبود در نگارستان خط مشکین غریب
گفتم ای شام غریبان طره شبرنگ تو
در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب
گفت حافظ آشنایان در مقام حیرتند
دور نبود گر نشیند خسته و مسکین غریب
شرح غزل
1.گفتم اي خوبرويي كه بر همه خوبان سلطنت داري، بر من كه در ديار شما غريبم رحم كن؛ گفت غريب ناتواني كه دنبال دل خود برود گمراه ميشود.
2.به او گفتم لحظهاي از حركت بايست، گفت معذورم؛ زيرا آنكه در خانه خود بزرگ شده تحمل غم اين عده غريب را ندارد.
3.ناز پروردهاي كه بر پوستين سنجاب مخصوص سلطان آرميده، چه غم دارد كه غريبي بر خس و خاشاك بخوابد و به جاي بالش سر بر سنگ خارا بگذارد.
4.اي كسيكه جان آشنايان بسياري در زنجير زلفت اسير است؛ آن خال سياه بر چهره ات خوب غريب افتاده.
5.عكس شراب بر رنگ گونه مثل ماهت جلوهاي شگفتآور دارد، گويي برگ ارغوان به روي صفحه نسرين افتاده است.
6.موي، گرد صورتت حال غريبي دارد، گويي مورچه دور صورتت را گرفته؛ اگر چه در نگارستان وجود خط سياه تعجبي ندارد.
7.گفتم اي كسيكه زلف سياهت مثل شب مردم غريب تيره و ظلماني است؛ وقتي من غريب سحرگاه ناله و زاري ميكنم، از تأثير آهم بر حذر باش.
8.گفت حافظ، آنها كه با ما آشنا هستند دچار حيرت و سرگردانياند؛ عجيب نيست اگر غريبي – مثل تو – رنجور و خسته باشد.
پیام بگذارید