خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست
گشاد کار من اندر کرشمههای تو بست
مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند
زمانه تا قصب نرگس قبای تو بست
ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود
نسیم گل چو دل اندر پی هوای تو بست
مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد
ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست
چو نافه بر دل مسکین من گره مفکن
که عهد با سر زلف گره گشای تو بست
تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال
خطا نگر که دل امید در وفای تو بست
ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست
شرح
(۱) آنگاه که دست توانای آفریدگار تصویر ابروان گشاده تو را برچهرهات مینشانید، گشایش کار مرا هم در اختیار اشارات دلبرانه آن ابروان قرار داد.
(۲) و درآن که دست زمانه با شال زرکشی که بر روی قبای تو میپیچید کمر تو را میبست هزاران اندام سرو مانند را در چمن روزگار به خاک راه نشانید.
(۳) نسیم امید بخش سحری تا با اراده تو همسو و هماهنگ شد گره از کار ما گشوده و دهان غنچه را به تبسم باز کرد.
(۴) گردش روزگار مرا به پای بندی محبت تو کشانید اما افسوس که توفیق من بسته به اراده و خواسته بیاعتنایی چون تو است.
(۵) گره در کار دل این ناتوان میفکن که نافه دل من با سر زلف گره گشای تو عهد و پیوند قدیمی دارد.
(۶) نسیم جانبخش تمایلات نخستین تو، به من حیات تازهیی بخشید، اما اشتباه دل من در این بود که به وفای تو دل بست.
(۷) به او گفتم که از جور بیاعتنایی تو عاقبت از این شهر خواهم رفت، در پاسخم با بیاعتنایی گفت برو! کسی پای تو را نبسته است.
پیام بگذارید