خیال روی تو چون بگذرد به گلشن چشم
دل از پی نظر آید به سوی روزن چشم
سزای تکیه گهت منظری نمیبینم
منم ز عالم و این گوشه معین چشم
بیا که لعل و گهر در نثار مقدم تو
ز گنج خانه دل میکشم به روزن چشم
سحر سرشک روانم سر خرابی داشت
گرم نه خون جگر میگرفت دامن چشم
نخست روز که دیدم رخ تو دل میگفت
اگر رسد خللی خون من به گردن چشم
به بوی مژده وصل تو تا سحر شب دوش
به راه باد نهادم چراغ روشن چشم
به مردمی که دل دردمند حافظ را
مزن به ناوک دلدوز مردم افکن چشم
شرج ابیات شعر :
۱) آنگاه که در عالمِ خیال، تصویر تو در گلزار چشم مصوّر می شود، دل برای دیدن آن به کنار دریچه چشم می آید .
۲) دیدگاه دیگری را در خور تکیه زدن و نگریستن تو سراغ ندارم . در این دنیا این من و این هم گوشه چشمم که برای تو معیّن شده است .
۳) (به دیدگاه چشم من) بیا که از گنجینه دل، لعل خون و گوهر اشک به خزینه چشم می آورم تا در پایت بریزم .
۴) به هنگام سحر، هرگاه خون جگرم دامنه چشم را فرا نمی گرفت ( و چون سدّی راه را بر اشک نمی بست) اشک پیاپی من سَرِ خرابی داشت .
۵) روز اولی که روی تو را دیدم، دلم می گفت اگر به من آسیبی برسد خونم به گردن چشم هاست .
۶) دیشب تا سحرگاهان، در آرزوی رسیدن مژده آمدن تو (مضطربانه)، چراغ روشن امید چشمم را در راه باد (پیام آور) قرار دادم .
۷) تو را به انسانیت سوگند می دهم که دل دردمند حافظ را با تیر مژگان دلدوز و مردم افکن چشمت از پای در نیاور .
پیام بگذارید