حجاب چهره جان میشود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم
چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم
عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم
دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم
چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس
که در سراچه ترکیب تخته بند تنم
اگر ز خون دلم بوی شوق میآید
عجب مدار که همدرد نافه ختنم
طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع
که سوزهاست نهانی درون پیرهنم
بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار
که با وجود تو کس نشنود ز من که منم
شرح ابیات غزل :
1) غبار تن خاکی من به صورت پرده و پوششی در پیش چهره جان در می آید. خوشا آن لحظه که این پرده را از جلوی صورت جان به یکسو بزنم .
2) این قفس تن، درخور و شایسته مرغ خوش آوازی چون من نیست. من به باغ بهشت پر می کشم که مرغ آن گلزارم .
3) بر من آشکار نشد که چرا به این جهان آمدم و پیش از این کجا بودم افسوس که در کار خویش وامانده و ناآگاه و بی خبرم .
4) (در حال حاضر) چگونه می توانم در فضای پاک عالم بالا به گردش در آیم که در این دنیای محدود مادّه، گرفتار تن شده ام.
5) اگر از خون دل من آرزوی اشتیاق و بوی شوق می آید جای شگفتی نیست چرا که من هم همان درد نافه آهوی ختن را دارم (که مشک معطّر خود را به اطراف می پراکند) .
6) به پیراهن زربفت من منگر که مانند شمعی که در زرورق پیچیده شده سوز و گداز پنهانی را در درون دل خویش و زیر پیراهن خود دارم .
7) خدایا ! پیکره وجود حافظ را از برابر روی او دور کن که با محو شدن در وجودِ تو، برای هیچ کس قابل قبول نیست که من دیگر وجود مستقلّی هستم .
پیام بگذارید