بی مهر رخت روز مرا نور نماندست
وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست
هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست
میرفت خیال تو ز چشم من و میگفت
هیهات از این گوشه که معمور نماندست
وصل تو اجل را ز سرم دور همیداشت
از دولت هجر تو کنون دور نماندست
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید
دور از رخت این خسته رنجور نماندست
صبر است مرا چاره هجران تو لیکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست
در هجر تو گر چشم مرا آب روان است
گو خون جگر ریز که معذور نماندست
حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعیه سور نماندست
شرح غزل
(۱) دور از مهر تابان رویت برای روز من روشنایی و برای عمرم جز شب تاریک، باقی نمانده است.
(۲) به هنگام بدرود، در فراق تو از شدت گریستن در چشمانم روشنایی باقی نمانده است.
(۳) تصویر و خیال روی تو، در حالی که از چشمانم دور میشد با خود میگفت: افسوس که دیگر در این گوشههای چشم، رونق و آبادانی بر جای نمانده است.
(۴) وصال تو سایه مرگ را از سرم دور میکرد. حالی با فراق تو، بدان نزدیک شده است…
(۵) زمانی فرا رسیده که مراقب و نگهبان درگاهت به تو بگوید: چشم بد از تو دور که این خسته رنجور مرد.
(۶) درمان درد دوری تو شکیبایی است و چگونه صبر کنم که برایم مقدور نیست.(۷) هرچند چشمانم در فراق تو اشکبار است، جای آن داردکه خون ببارد که دیگر جای عذری برای او باقی نمانده است.
(۸)حافظ اندوهگین جز از گریه، هرگز به خنده روی نمیآورد. برای ماتم زده شادی و سرور مفهومی ندارد.
پیام بگذارید