بالابلند عشوه گر نقش باز من
کوتاه کرد قصه زهد دراز من
دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم
با من چه کرد دیده معشوقه باز من
میترسم از خرابی ایمان که میبرد
محراب ابروی تو حضور نماز من
گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق
غماز بود اشک و عیان کرد راز من
مست است یار و یاد حریفان نمیکند
ذکرش به خیر ساقی مسکین نواز من
یا رب کی آن صبا بوزد کز نسیم آن
گردد شمامه کرمش کارساز من
نقشی بر آب میزنم از گریه حالیا
تا کی شود قرین حقیقت مجاز من
بر خود چو شمع خنده زنان گریه میکنم
تا با تو سنگ دل چه کند سوز و ساز من
زاهد چو از نماز تو کاری نمیرود
هم مستی شبانه و راز و نیاز من
حافظ ز گریه سوخت بگو حالش ای صبا
با شاه دوست پرور دشمن گداز من
شرح ابیات غزل :
(1) هرگاه مانند غبارِ راه، خاكسارِ او شوم، دامن از من فراگيرد و اگر بگويم روي دلت را از جفا بگردان روي خود را از من برميگرداند.
(2) چهره تابناك خود را به مانند گل به هركس مي نماياند و اگر بگويم رويت را از ديگران بپوشان، آن را از من مي پوشاند.
(3) به چشم خود گفتم: باري در يك ديدار او را سير تماشا كن. پاسخ داد مگر مي خواهي (قهر و غضب او) سيل اشك خونين از من روان سازد؟
(4) او تشنه خون من و من تشنه مكيدن لبهاي او هستم. تا ببينم چه مي شود؟ يا من مراد دل از او مي گيرم يا او از من انتقام كشيده به جفا مرا مي كُشَد.
(5) هرگاه مانند فرهاد كوهكن با رنج و تلخي جان به لبم رسد بيمي ندارم (چرا كه) داستانهاي شيرين شورانگيزي از (عشق) من به جا خواهد ماند.
(6) هرگاه به مانند شمع پيش او بميرم به مانند صبح بَرْ غم و اندوه من مي خندد و اگر از او برنجم طبع حساس او از من رنجيده خاطر خواهد شد.
(7) دوستان تماشا كنيد، من براي دهان كوچكش جان داده ام و او اين چيز مختصر را از من دريغ مي دارد.
(8) حافظ حرف و گله را كنار بگذار كه اگر درس عشق اينگونه باشد عشق، خود در هر زمان داستاني از احوال من بازگو خواهد كرد.
پیام بگذارید