چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز من
ور بگویم دل بگردان رو بگرداند ز من
روی رنگین را به هر کس مینماید همچو گل
ور بگویم بازپوشان بازپوشاند ز من
چشم خود را گفتم آخر یک نظر سیرش ببین
گفت میخواهی مگر تا جوی خون راند ز من
او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود
کام بستانم از او یا داد بستاند ز من
گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست
بس حکایتهای شیرین باز میماند ز من
گر چو شمعش پیش میرم بر غمم خندان شود
ور برنجم خاطر نازک برنجاند ز من
دوستان جان دادهام بهر دهانش بنگرید
کو به چیزی مختصر چون باز میماند ز من
صبر کن حافظ که گر زین دست باشد درس غم
عشق در هر گوشهای افسانهای خواند ز من
شرح ابیات غزل :
(1) هرگاه مانند غبارِ راه، خاكسارِ او شوم، دامن از من فراگيرد و اگر بگويم روي دلت را از جفا بگردان روي خود را از من برميگرداند.
(2) چهره تابناك خود را به مانند گل به هركس مي نماياند و اگر بگويم رويت را از ديگران بپوشان، آن را از من مي پوشاند.
(3) به چشم خود گفتم: باري در يك ديدار او را سير تماشا كن. پاسخ داد مگر مي خواهي (قهر و غضب او) سيل اشك خونين از من روان سازد؟
(4) او تشنه خون من و من تشنه مكيدن لبهاي او هستم. تا ببينم چه مي شود؟ يا من مراد دل از او مي گيرم يا او از من انتقام كشيده به جفا مرا مي كُشَد.
(5) هرگاه مانند فرهاد كوهكن با رنج و تلخي جان به لبم رسد بيمي ندارم (چرا كه) داستانهاي شيرين شورانگيزي از (عشق) من به جا خواهد ماند.
(6) هرگاه به مانند شمع پيش او بميرم به مانند صبح بَرْ غم و اندوه من مي خندد و اگر از او برنجم طبع حساس او از من رنجيده خاطر خواهد شد.
(7) دوستان تماشا كنيد، من براي دهان كوچكش جان داده ام و او اين چيز مختصر را از من دريغ مي دارد.
(8) حافظ حرف و گله را كنار بگذار كه اگر درس عشق اينگونه باشد عشق، خود در هر زمان داستاني از احوال من بازگو خواهد كرد.
پیام بگذارید