غزل شمارهٔ ۴۱

خانهحافظغزلیاتغزل شمارهٔ ۴۱

غزل شمارهٔ ۴۱زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • حافظ

اگر چه باده فرح بخش و باد گل‌بیز است

به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است

صراحی ای و حریفی گرت به چنگ افتد

به عقل نوش که ایام فتنه انگیز است

در آستین مرقع پیاله پنهان کن

که همچو چشم صراحی زمانه خون‌ریز است

به آب دیده بشوییم خرقه‌ها از می

که موسم ورع و روزگار پرهیز است

مجوی عیش خوش از دور باژگون سپهر

که صاف این سر خم جمله دردی آمیز است

سپهر برشده پرویزنیست خون افشان

که ریزه‌اش سر کسری و تاج پرویز است

عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ

بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است

 

(۱) هرچند باده شادی‌اور و نسیم، گل‌بیزان و هوا مساعد است، مبادا آشکارا و به همراه ساز و آواز به شراب بنشینی که گوش محتسب تیز و شنوا و حساس است.

(۲) هرگاه ظرفی شراب و هم پیاله‌یی با آداب یافتی با احتیاط تمام با او به میگساری بنشین که زمانه زمانه پرآشوبی است.

(۳) پیاله‌را در آستین خرقه پنهان نگاهدار که چشم روزگار به مانند چشم صراحی خونبار است.

(۴) خرقه‌ها را با اشک شسته و رنگ باده را از آن می‌زدائیم چرا که زمان تظاهر به پرهیزکاری و پارسایی است.

(۵) از گردش این سپهر وارون عیش و شادی توقع مدار که زلال سر این خم روزگار هم، دردی و کدر و مغشوش است.

(۶) این سپهر بلند به مانند غربالی خون پالاست که ریزترین ذرات گذشته از آن، سر و تاج خسروپرویز است.

(۷) حافظ، با شعر خوش و شورانگیز خود عراق و فارس را مسخر خود کرده‌یی، اینک نوبت بغداد و تبریز فرا رسیده است.

درباره نویسنده:

ارسام آریاکیا
من در اصل گردآورنده در این وبسایت هستم و نویسنده نیستم !. ناطقه هنوز راه درازی برای رسیدن به هدف نهایی خود دارد .

پیام بگذارید

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type