گلبن عیش میدمد ساقی گلعذار کو
باد بهار میوزد باده خوشگوار کو
هر گل نو ز گلرخی یاد همیکند ولی
گوش سخن شنو کجا دیده اعتبار کو
مجلس بزم عیش را غالیه مراد نیست
ای دم صبح خوش نفس نافه زلف یار کو
حسن فروشی گلم نیست تحمل ای صبا
دست زدم به خون دل بهر خدا نگار کو
شمع سحرگهی اگر لاف ز عارض تو زد
خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو
گفت مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو
مردم از این هوس ولی قدرت و اختیار کو
حافظ اگر چه در سخن خازن گنج حکمت است
از غم روزگار دون طبع سخن گزار کو
شرح ابیات غزل :
(1) گل خوشدلي مي رويد ساقي گلچهره كجاست؟ باد بهاري مي وزد شراب خوشگوار كجاست؟
(2) هر گل تازه روييدهيي يادآور گلچهرهيي است كه در خاك خفته است اما گوش شنوا و ديده عبرت گيرنده كو؟
(3) در مجلس عيش و شادي بوي خوش آرزو و مقصود به مشام نميرسد اي نفسِ خوشبوي سحري بوي معطر زلف يار كجاست؟
(4) اي باد صبا تاب و تحمل حسن فروشي گل را ندارم و دست به خون دل يازيده و دراز كرده ام براي خاطر خدا! معشوق كجاست؟
(5) شمع سحري از روي خيره سري لاف برابري با چهره تو زد. دشمن زبان دراز شد. خنجر آبدار كجاست؟
(6) گفت مگر آرزوي بوسه از لبهاي سرخ من نداري؟ گفتم از شوق اين آرزو جانم از دست رفت اما كو آن توان و رخصت و اختيار؟
(7) هر چند حافظ در سخن سرايي خزينه دار گنج دانش و معرفت است اما از غم روزگار فرومايه ذوق سخنپردازي ندارد.
پیام بگذارید