سحرگاهان که مخمور شبانه
گرفتم باده با چنگ و چغانه
نهادم عقل را ره توشه از می
ز شهر هستیش کردم روانه
نگار می فروشم عشوهای داد
که ایمن گشتم از مکر زمانه
ز ساقی کمان ابرو شنیدم
که ای تیر ملامت را نشانه
نبندی زان میان طرفی کمروار
اگر خود را ببینی در میانه
برو این دام بر مرغی دگر نه
که عنقا را بلند است آشیانه
که بندد طرف وصل از حسن شاهی
که با خود عشق بازد جاودانه
ندیم و مطرب و ساقی همه اوست
خیال آب و گل در ره بهانه
بده کشتی می تا خوش برانیم
از این دریای ناپیداکرانه
وجود ما معماییست حافظ
که تحقیقش فسون است و فسانه
شرح ابیات غزل :
(1) هنگام سحر كه در اثر خماري از باده هاي شب پيش با آواز چنگ و چغانه باده نوشيدم…
(2) براي عقل زاد و توشه راهي از شراب تهيه و همراه كرده و از شهر وجود خود او را بيرون كردم.
(3) ساقي مي فروش محبوب من ناز و غمزه يي كرد كه (در اثر آن) مكر و فريب روزگار از يادم رفت و آسوده خاطر شدم.
(4) از ساقي كمان ابرو اين سخن به گوشم رسيد كه اي كسي كه (از هر طرف) هدف تير سرزنش قرار گرفتهيي…
(5) اگر وجود خود را در ميانه بيني (به خود بينديشي)، نمي تواني مانند كمربند (كه گرداگرد كمر محبوب را احاطه نموده) از آن كمر (محبوب مطلوب) بهرهيي ببري.
(6) (و اگر چنيني و وجود خود را در ميانه ميبيني و به خود ميانديشي) برو و اين دام و تله خود را براي مرغ ديگري بگذار، زيرا آشيانه سيمرغ در جاي بلند (و دور از دسترس تو) قرار دارد.
(7) مصاحب و رامشگر و ساقي اين بزم وجود، همگي خود اوست (خدا) و تصور خلقت اوليه از آب و گِل در اين راه بهانهيي بيش نيست.
(8) كَشتي شراب بياور تا (با نوشيدن آن) از اين دريايي كه ساحل آن ناپيداست به خوبي و خوشي رهايي يابيم.
(9) حافظ وجود و هستي ما به مانند راز سربستهيي است كه تعمق و غور و بررسي در آن به مانند خودفريبي و داستان پردازي است.
پیام بگذارید