غزل شمارهٔ ۴۳۳ به همراه معنی ابیات غزل

خانهحافظغزلیاتغزل شمارهٔ ۴۳۳ به همراه معنی ابیات غزل

غزل شمارهٔ ۴۳۳ به همراه معنی ابیات غزلزمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • حافظ

ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی

لطف کردی سایه‌ای بر آفتاب انداختی

تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت

حالیا نیرنگ نقشی خوش بر آب انداختی

گوی خوبی بردی از خوبان خلخ شاد باش

جام کیخسرو طلب کافراسیاب انداختی

هر کسی با شمع رخسارت به وجهی عشق باخت

زان میان پروانه را در اضطراب انداختی

گنج عشق خود نهادی در دل ویران ما

سایه دولت بر این کنج خراب انداختی

زینهار از آب آن عارض که شیران را از آن

تشنه لب کردی و گردان را در آب انداختی

خواب بیداران ببستی وان گه از نقش خیال

تهمتی بر شب روان خیل خواب انداختی

پرده از رخ برفکندی یک نظر در جلوه گاه

و از حیا حور و پری را در حجاب انداختی

باده نوش از جام عالم بین که بر اورنگ جم

شاهد مقصود را از رخ نقاب انداختی

از فریب نرگس مخمور و لعل می پرست

حافظ خلوت نشین را در شراب انداختی

و از برای صید دل در گردنم زنجیر زلف

چون کمند خسرو مالک رقاب انداختی

داور دارا شکوه‌ای آن که تاج آفتاب

از سر تعظیم بر خاک جناب انداختی

نصره الدین شاه یحیی آن که خصم ملک را

از دم شمشیر چون آتش در آب انداختی

 

شرح ابیات غزل:

 

 ١ -اى دلبرى كه خط مشكين عذارت را بر گرد چهره‌ى چون ماهت افكنده‌اى،لطف كرده وسايه‌اى را بر روى آفتاب انداخته‌اى![ماه و آفتاب،استعاره از چهره‌ى يار است.از اين رو خط عذار رامانند سايه‌اى بر آفتاب مى‌بيند.]

٢ -اكنون كه نقش دل‌پذيرى بر چهره‌ى روشن چون آب خود انداخته‌اى،آب و رنگ رخسارت با دل ما چه خواهد كرد؟[نقش بر آب انداختن،با حفظ مفهوم كنايى خود به ايهام-در اين جا-آراستن‌چهره است.يعنى،آب به اعتبار روشنى و لطافت،استعاره از چهره و گونه‌ى يار است.]

٣ -در زيبايى از زيبارويان شهر خلّخ هم فراتر رفته‌اى؛پس شاد باش و جام كى‌خسروى بخواه؛ زيرا كه افراسياب را شكست داده‌اى.[با توجه به اين كه خلّخ از شهرهاى تركستان است كه به داشتن‌زيبارويان شهره بوده و افراسياب فرمانرواى تركستان(توران)بوده،ضمن اشاره به داستان جنگ‌كيخسرو با افراسياب كه به شكست افراسياب انجاميد،مى‌گويد:با پيشى گرفتن از خوبان تركستان درزيبايى،گويى افراسياب را شكست داده‌اى؛پس شاد باش و جام كى‌خسروى بخواه و شراب پيروزى‌بنوش!]

۴ -هر كسى با شمع روى تو به گونه‌اى عشق ورزيد و تو در اين ميان،فقط پروانه را پريشان ومضطرب ساختى![چهره‌ى معشوق را به شمع مانند كرده است.]

۵ -عشق خود را مانند گنجى در ويرانه‌ى دل ما قرار دادى و اين كنج خراب را با سايه‌ى لطف خود نيك‌بخت كردى.[عشق را به گنج و دل را به ويرانه‌اى كه گنج عشق در آن نهاده شده،مانند كرده وكنج خراب،استعاره از دل است.]

۶ -از آب دارى و لطافت آن عارض بايد پرهيز كرد؛زيرا كه شيران را تشنه لب مى‌كند و دلاوران را در درياى عشق مى‌افكند.[مقصود از آب،لطافت چهره است.مى‌گويد:لطافت و آب و رنگ چهره‌ى‌تو شيردلان را تشنه‌ى عشق و محبت و دلاوران وادى عشق را در درياى عشق غرق مى‌كند!]

٧ -خواب را از چشم شب زنده‌داران ربودى و آنگاه به يارى خيال خود،راهزنان سپاه خواب را متهم كردى![خواب را به سپاهى مانند كرده كه به وسيله‌ى شب روان-يعنى راهزنان-مورد حمله‌قرار گرفته است.مقصود از شب روان خيل خواب،هر گونه عامل بازدارنده از خواب است.مى‌گويد:توخود،خواب را بر چشمان ما عاشقان بستى؛اما نقش بازى خيال تو ما را به توهم افكند كه عامل‌ديگرى مانع خواب ماست.تو ديگران را متهم كردى به اين كه خواب را بر چشم ما بسته‌اند!]

٨ -به اندازه‌ى يك نگاه،در جلوه‌گاه پرده از چهره‌ى خود برداشتى و حوران و پريان را از شرمندگى،در پرده پنهان كردى![يعنى،همين كه تو جلوه‌گر شدى،حور و پرى،از زيبايى خودشرمنده شده و حجاب بر چهره افكندند.]

9-از جام جهان‌نما شراب بنوش؛زيرا كه بر تخت فرمانروايى،به مقصود خود دست يافتى. [مقصود از جام عالم‌بين(با اشاره به داستان جمشيد شاه و جام جهان‌نماى او)جام شراب است. مى‌گويد:تو مانند جمشيد شاه،بر تخت قدرت تكيه زده و به آرزوهاى خود رسيده‌اى،پس شراب‌ بنوش و شاد باش!شاهد مقصود،تشبيه هدف و مقصود به معشوق زيباروست كه ممدوح شاعر از روى‌او نقاب برداشته،يعنى به وصال او رسيده است.]

١٠ -با عشوه و فريب چشمان مست و لب لعل مى‌گسار خود،حافظ گوشه نشين را گرفتار شراب‌ كردى.[نرگس مخمور،استعاره از چشم خمار نيم مست و لعل مى‌پرست،استعاره از لب است به اعتبارآن كه به رنگ لعل است و مانند شراب مستى‌آور است.]

١١ -و گيسوى خود را براى شكار دل من،مانند زنجير بر گردنم انداختى،همچنان كه كمند پادشاه صاحب اختيار جان‌ها،دشمنان را گرفتار مى‌كند.[زنجير زلف،تشبيه زلف يار به زنجير است ومقصود از مالك رقاب،يعنى صاحب اختيار گردن‌ها،پادشاه قدرتمندى است كه در بيت آخر از او نام‌مى‌برد.]

١٢ -اى حاكم عادلى كه از شكوه دارا برخوردارى و اى پادشاهى كه تاج آفتاب درخشان را،براى تعظيم و بزرگداشت آن،بر خاك درگاه خود افكنده‌اى؛[يعنى تاج خورشيد را بر خاك درگاه خودافكنده‌اى تا موجب افتخار و سرافرازى خورشيد گردد و خورشيد احساس بزرگى كند كه بر خاك درگاه‌تو افتاده است!]

١٣ -نصرت الدين شاه يحيى،آن كه از لبه‌ى شمشير آتشين خود،دشمن سرزمين را در آب‌ انداخته و نابود كرده است.[شمشير شاه را از آن رو كه بسيار بران و كشنده است به آتش مانند كرده‌است.[نصرت الدين شاه يحيى از حاكمان شيراز بوده است.نيز بنگريد به شرح غزل  ۴٢١ .]

درباره نویسنده:

ارسام آریاکیا
من در اصل گردآورنده در این وبسایت هستم و نویسنده نیستم !. ناطقه هنوز راه درازی برای رسیدن به هدف نهایی خود دارد .

پیام بگذارید

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type