ای دل به کوی عشق گذاری نمیکنی
اسباب جمع داری و کاری نمیکنی
چوگان حکم در کف و گویی نمیزنی
باز ظفر به دست و شکاری نمیکنی
این خون که موج میزند اندر جگر تو را
در کار رنگ و بوی نگاری نمیکنی
مشکین از آن نشد دم خلقت که چون صبا
بر خاک کوی دوست گذاری نمیکنی
ترسم کز این چمن نبری آستین گل
کز گلشنش تحمل خاری نمیکنی
در آستین جان تو صد نافه مدرج است
وان را فدای طره یاری نمیکنی
ساغر لطیف و دلکش و می افکنی به خاک
و اندیشه از بلای خماری نمیکنی
حافظ برو که بندگی پادشاه وقت
گر جمله میکنند تو باری نمیکنی
شرح ابیات غزل :
(1) اي دل، از كوچه عشق عبور نمي كني. ساز و برگ و امكانات تو فراهم است اما از خود هنري نشان نميدهي.
(2) چوگان قدرت فرماندهي را در دست داري و گوي سعادتي نمي ربائي و نمي زني. چنين شاهين پيروزي بر دست تو نشسته و با آن شكاري به دست نمي آوري.
(3) اين خون كه در جگرت موج مي زند (و چون مُشك معطر است) در راه آرايش و معطر ساختن معشوقي زيبا به كار نمي بري.
(4) بدان سبب كه به مانند باد صبا بر خاك كوي دوست عبور نمي كني، هواي خلق و خوي تو چندان عطر آگين و دلپذير نيست.
(5) از آن مي ترسم كه نتواني در چمنِ عشق، آستين خود را از گُل انباشته و با خود ببري، زيرا تحمل خار نهال گُل را نداري.
(6) در آستين و جيب جامه جان تو صد كيسه مشك قرار گرفته و تو آن ها را نثار زلفِ دلداري نمي كني.
(7) جام شراب را با همه لطافت و دلربايي كه دارد بر زمين مي زني و از رنج و درد خماري انديشه يي به دل راه نمي دهي.
(8) حافظ برو، (از جرگه اطزافيان شاه دور شو) كه اگر همه مردم از پادشاه وقت فرمانبرداري مي كنند، تو به هيچ وجه چنين نمي كني.
پیام بگذارید