غزل شمارهٔ ۵۴

خانهحافظغزلیاتغزل شمارهٔ ۵۴

غزل شمارهٔ ۵۴زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • حافظ

ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است

ببین که در طلبت حال مردمان چون است

به یاد لعل تو و چشم مست میگونت

ز جام غم می لعلی که می‌خورم خون است

ز مشرق سر کو آفتاب طلعت تو

اگر طلوع کند طالعم همایون است

حکایت لب شیرین کلام فرهاد است

شکنج طره لیلی مقام مجنون است

دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است

سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است

ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی

که رنج خاطرم از جور دور گردون است

از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزیز

کنار دامن من همچو رود جیحون است

چگونه شاد شود اندرون غمگینم

به اختیار که از اختیار بیرون است

ز بیخودی طلب یار می‌کند حافظ

چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است

 

 

(۱) مردمک چشم من از گریه پیاپی در خون نشسته است. بیا وببین که مردمان (مردمکهای) خواستار دیدار تو چه حالی دارند؟

(۲) می‌سرخرنگی که به‌یاد لب میگون و چشم مست تو می‌نوشم حالت خون را دارد.

(۳) این از بخت بلند من است، هرگاه از خانه به درآیی وآفتاب جمالت از مشرق کوی وبرزن بر من بتابد.

(۴) سخنان (فرهاد) همه درباره لب شیرین (شیرین) وجا و مکان دل (مجنون) در چین و شکن زلف(لیلی) است.

(۵) ای آنکه بالای سرو مانندت دلربا و کلامت نرم و آهنگین است از من دلجویی کن وبا سخنانت حال مرا بپرس.

(۶) ای ساقی با گردش جام خود به جان من آرامش بخش که ازگردش گردون بسی رنجیده خاطرم.

(۷) از آن زمان که فرزند عزیزم از پیش چشمم دور شد، کنار و دامن من از گریه مداوم به مانند آمو دریا شده است.

(۸) چگونه دل غمگین و خاطر آزرده‌ام را شاد نگهدارم که اختیار آن ازدستم به در رفته است.

(۹) حافظ از شوریدگی وآشفته حالی دیدار یار آرزو می‌کند و این بدان ماند که تهی‌دستی از قارون درخواست گنج او را داشته باشد.

درباره نویسنده:

ارسام آریاکیا
من در اصل گردآورنده در این وبسایت هستم و نویسنده نیستم !. ناطقه هنوز راه درازی برای رسیدن به هدف نهایی خود دارد .

پیام بگذارید

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type