صوفی بیا که آینه صافیست جام را
تا بنگری صفای می لعل فام را
راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاین حال نیست زاهد عالی مقام را
عنقا شکار کس نشود دام بازچین
کان جا همیشه باد به دست است دام را
در بزم دور یک دو قدح درکش و برو
یعنی طمع مدار وصال دوام را
ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش
پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را
در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند
آدم بهشت روضه دارالسلام را
ما را بر آستان تو بس حق خدمت است
ای خواجه بازبین به ترحم غلام را
حافظ مرید جام می است ای صبا برو
وز بنده بندگی برسان شیخ جام را
شرح غزل “صوفی بیا که آینه صافیست جام را”
1.صوفی بیا که شیشه جام شراب صاف است؛ تا صافی و شفافیت شراب سرخ را ببینی
2.اسرار درون پرده را از رندان مست و لاابالی بپرس؛ زیرا صوفی عالیمقام چنان حالی ندارد که اسرار را بداند.
3.سیمرغ را نمی توان شکار کرد، دام بر چین؛ زیرا در جایگاه سیمرغ جز باد چیزی به دام نمی افتد.
4.در مجلس عیش زندگی یک دو قدح بنوش و برو؛ یعنی توقع نداشته باش که عیش زندگی همیشگی باشد.
5.ای دل جوانی رفت و گلی از گلستان زندگی نچیدی؛ اکنون که پیر شده ای به خاطر حیثیت و آبروی خود فضیلتی نشان بده.
6.در لذت بردن از زندگی موجود کوشش کن، زیرا وقتی نصیب و قسمت به پایان رسید؛ آدم ابوالبشر بهشت را ترک کرد.
7.ما بر درگاه خانه تو بسیار خدمت کرده ایم و حقوقی داریم؛ ای بزرگوار این غلام را از روی ترحم مورد نظر قرار بده.
8.حافظ به جام شراب ارادت دارد، ای باد صبا که پیام دوستان را می بری، برو مراتب بندگی مرا به شیخ جام برسان.
پیام بگذارید