روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست
منت خاک درت بر بصری نیست که نیست
ناظر روی تو صاحب نظرانند آری
سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست
اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب
خجل از کرده خود پرده دری نیست که نیست
تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی
سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست
تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند
با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست
من از این طالع شوریده برنجم ور نی
بهره مند از سر کویت دگری نیست که نیست
از حیای لب شیرین تو ای چشمه نوش
غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست
شیر در بادیه عشق تو روباه شود
آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست
آب چشمم که بر او منت خاک در توست
زیر صد منت او خاک دری نیست که نیست
از وجودم قدری نام و نشان هست که هست
ور نه از ضعف در آن جا اثری نیست که نیست
غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است
در سراپای وجودت هنری نیست که نیست
(۱) چشمی نیست که از پرتو چهره تو روشن نبوده و دیدهیی نیست که خاک آستانه تو مایه روشنایی آن نشده و بر آن منتی نداشته باشد.
(۲) صاحبنظران و اشخاص بصیر (هم) روی و موی تو را تماشا میکنند. آری همه سرها گرفتار درک سِّرِ گیسوی تو، این حبلالمتین معرفتاند.
(۳) اگر رنگ اشک رازگشای من سرخ شده است جای شگفتی نیست، چهره کدام پرده دری است که از شرمندگی سرخ نباشد.
(۴) برای اینکه نسیم صبا، گردی بر دامن ننشاند، هیچ رهگذری نیست که دیده من در آن سیل جاری نکرده باشد.
(۵) برای اینکه باد صبا هرجا که میرود از زلف مشکین تو خبر و اثری نبرد، هیچ سحری نیست که با او درگیری و مشاجره نداشته باشم.
(۶) از دست بخت وارون خود رنج میکشم چرا که جز خود، دیگری را سراغ ندارم که از کوی تو فیض و بهره نبرده باشد.
(۷) ای چشمه شیرین گوارا، شکری وجود ندارد که در پیش شیرینی لبهای تو از خجالت غرق در آب و عرق نباشد.
(۸) هرجا خبری هست در مجلس رندان مطرح میشود، به مصلحت نمی بینم که رازها از پرده بیرون افتد.
(۹) در راه بیابانی عشق تو، شیر به مانند روباه بیچاره و درمانده میشود. آه از این ره خطیر که همه خطرها در آن موجود است.
(۱۰) شانه اشکم زیر بار منت خاک در تست و خاک دری نیست که صد برابر بیشتر از این زیر بار منت اشکم نباشد.
(۱۱) تنها از وجودم همین نام و نشان باقی مانده که دلیلی بر بودن آنست و گرنه هیچ ضعف و بیماری نیست که در آن نباشد.
(۱۲) به غیر از این نکته و معنا که حافظ دل خوشی از تو ندارد هنری نیست که درسراپای وجودت موجود نباشد.
پیام بگذارید