غزل شمارهٔ ۸۱

خانهحافظغزلیاتغزل شمارهٔ ۸۱

غزل شمارهٔ ۸۱زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • حافظ

صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت

ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت

گل بخندید که از راست نرنجیم ولی

هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت

گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل

ای بسا در که به نوک مژه‌ات باید سفت

تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد

هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت

در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا

زلف سنبل به نسیم سحری می‌آشفت

گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو

گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت

سخن عشق نه آن است که آید به زبان

ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت

اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت

چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت

 

 

(۱) بامدادان بلبل با گل نوشکفته گفت کمتر به خود ببال که دراین باغ چه بسیار گلهای همسان تو شکفته است.

(۲) گل با خنده خود چنین فهماند که ما از حرف راست نمی‌رنجیم اما هیچ عاشقی با معشوق خود با لحن تند و خشن صحبت نداشته است.

(۳) اگر از آن (لب و دندان چون) جام جواهرنشان توقع باده گلگون (بوسه) داری بایستی چه بسیار دردانه (اشک) را با نوک مژه‌ سوراخ کنی.

(۴) کسی که چهره برخاک درمیخانه، (جایگاه پیرمراد) نساید هرگز از محبت بهره و بویی نبرده و نخواهد شنید.

(۵) و (۶) دیشب درگلستان ارم به هنگامی که نسیم ملایم سحری با زلف سنبل بازی می‌کرد، از گلستان ارم و جایگاه جم پرسیدم که جام جهان‌بینت چه شد؟ پاسخ داد که افسوس که آن دولت بیدار به خواب ابدی فرو رفت.

(۷)شرح عشق آنچنان نیست که زبان از عهده وصف آن برآید، ساقی می‌ بیاور و به این گفت و شنود پایان ده.

(۸) حافظ با اشک چشم روان خود دست از خرد و شکیبایی کشید چرا که نتوانست سوز غم عشق خود را پنهان نگاهدارد.

درباره نویسنده:

ارسام آریاکیا
من در اصل گردآورنده در این وبسایت هستم و نویسنده نیستم !. ناطقه هنوز راه درازی برای رسیدن به هدف نهایی خود دارد .

پیام بگذارید

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type