شنیدهام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فراق یار نه آن میکند که بتوان گفت
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتیست که از روزگار هجران گفت
نشان یار سفرکرده از که پرسم باز
که هر چه گفت برید صبا پریشان گفت
فغان که آن مه نامهربان مهرگسل
به ترک صحبت یاران خود چه آسان گفت
من و مقام رضا بعد از این و شکر رقیب
که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت
غم کهن به می سالخورده دفع کنید
که تخم خوشدلی این است پیر دهقان گفت
گره به باد مزن گر چه بر مراد رود
که این سخن به مثل باد با سلیمان گفت
به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو
تو را که گفت که این زال ترک دستان گفت
مزن ز چون و چرا دم که بنده مقبل
قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت
که گفت حافظ از اندیشه تو آمد باز
من این نگفتهام آن کس که گفت بهتان گفت
(۱) زیبایی تو با همدستی رفتار دلپسند و جَذّابت، دنیا را مسخر کرد. بلی چنین است که با اتحاد و همپشتی میتون جهان را تسخیر کرد.
(۲) شمع بر آن بود که راز خلوت گوشهنشینان را برملا سازد. شکر خدای را که آتش راز درونش زبانش را شعلهور ساخت.
(۳) خورشید آسمان شعلهیی از آتش درون دل من است که در سینه آسمان در گرفته است.
(۴) گل بر آن بود که پیوسته لاف برابری با رنگ وبوی دوست بزند. خدای را شکر که باد صبا از روی غیرت نفسش را در دهانش بند آورد (او را پرپر کرد).
(۵) آسوده خاطر به مانند شاخه پرگار (در کنار این دایره مینایی) به راه خود میرفتم. روزگار به مانند نقطه مرکز دایره مرا درمیان گرفته و محاصره کرد.
(۶) از آن روزی که با چشم دل تصویر چهره ساقی (دهر) را در ساغر میدیدم، آتش اشتیاق به جام باده، خرمن هستی مرا به آتش کشید.
(۷) از دست این فتنه و آشوبهایی که دامن این دوره آخرالزمان را فرا گرفته، برآنم تا با ترک همه علائق به میخانه کوی مغان پناه ببرم.
(۸) می بنوش. زیرا هر کس که پایان کار زندگی را به فراست دریافت، شانه از زیر بار سنگین غم تهی کرده و به پیمانه سنگین شراب روی آورد.
(۹) با خون شقایق بر برگهای آن گل چنین نوشتهاند که هرکس به درجه پختگی و آزمودگی رسید به شراب ارغوانی رنگ روی آورد.
(۱۰) حافظ، در حالی که از چهره شعر تو عرق لطافت و طراوت میچکد دیگر چگونه حسود میتواند بر آن ایرادی بگیرد.
پیام بگذارید