دل من در هوای روی فرخ
بود آشفته همچون موی فرخ
بجز هندوی زلفش هیچ کس نیست
که برخوردار شد از روی فرخ
سیاهی نیکبخت است آن که دایم
بود همراز و هم زانوی فرخ
شود چون بید لرزان سرو آزاد
اگر بیند قد دلجوی فرخ
بده ساقی شراب ارغوانی
به یاد نرگس جادوی فرخ
دوتا شد قامتم همچون کمانی
ز غم پیوسته چون ابروی فرخ
نسیم مشک تاتاری خجل کرد
شمیم زلف عنبربوی فرخ
اگر میل دل هر کس به جایست
بود میل دل من سوی فرخ
غلام همت آنم که باشد
چو حافظ بنده و هندوی فرخ
(۱) دل من در آرزوی دیدار روی فرخ مانند موی او آشفته و درهم است.
(۲) غیر از زلف سیاهش کسی دیگر پیدا نمیشود که از روی فرخ بهرهیی برده باشد.
(۳) (آن زلف) سیاهی نیک بخت است که پیوسته، در راه رفتن همراه او و در نشستن زانو به زانوی اوست.
(۴) نگاه سرو بوستان اگر به بالای دلکش فرخ بیفتد (ازحسد) چون بید برخود میلرزد.
(۵) ساقی، به یاد چشمهای فریبنده فرخ، شراب ارغوانی به من ارزانی دار.
(۶) قامت من از غم به مانند کمان خم شده و پیوسته به مانند ابروان پیوسته فرخ خمیده است.
(۷) بوی خوش زلف عنبر بوی فرخ، رایحه مشک تا تاری را شرمسار کرد.
(۸) هر آینه میل دل هرکس به جایی گرایش دارد. میل دل من به سوی فرخ است.
(۹) بنده و ارادتمند وجود کسی هستم که مانند حافظ فرمانبردار و غلام فرخ باشد.
پیام بگذارید