غزل شمارهٔ ۱۲۹۴

خانهبیدل دهلویغزلیاتغزل شمارهٔ ۱۲۹۴

غزل شمارهٔ ۱۲۹۴زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • بیدل دهلوی

رفتیم و داغ ما به دل روزگار ماند

خاکستری ز قافلهٔ اعتبار ماند

از ما به خاک وادی الفت سواد عشق

هرجا شکست آبله دل یادگار ماند

دل را تپیدن از سرکوی تو برنداشت

این‌گوهر آب‌گشت و همان خاکسار ماند

وضع حیاست دامن فانوس عافیت

از ضبط خود چراغ ‌گهر در حصار ماند

مفت نشاط هیچ اگر فقر و گر غنا

دستی نداشتم که بگویم ز کار ماند

زنهار خو مکن به‌گرانجانی آنقدر

شد سنگ ناله‌ای که درین ‌کوهسار ماند

فرصت نماند و دل به تپش همعنان هنوز

آهو گذشت و شوخی رقص غبار ماند

هرجا نفس به شعلهٔ تحقیق سوختیم

کهسار بر صدا زد و مشتی شرار ماند

پیری سراغ وحشت عمر گذشته بود

مزدور رفت دوش هوس زیر بار ماند

نگذاشت حیرتم که گلی چینم از وصال

از جلوه تا نگاه یک آغوش‌وار ماند

خودداری‌ام به عقدهٔ محرومی آرمید

در بحر نیز گوهر من برکنار ماند

مژگان ز دیده قطع تعلق نمی کند

مشت غبار من به ره انتظار ماند

بیدل ز شعله‌ای که نفس برق ناز داشت

داغی چو شمع کشته به لوح مزار ماند

درباره نویسنده:

پیام بگذارید

شما میتوانید اشتراک خود را مدیریت کنید .

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type