غزل شمارهٔ ۱۴۶۸

خانهبیدل دهلویغزلیاتغزل شمارهٔ ۱۴۶۸

غزل شمارهٔ ۱۴۶۸زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • بیدل دهلوی

علویانی ‌که به این عالم دون می‌آیند

عقل گم‌کرده به صحرای جنون می‌آیند

کیست پرسد که ‌گل و لالهٔ این باغ هوس‌

جز به آهنگ درون از چه برون می‌آیند

آمد و رفت نفس هر قدم آفت دارد

هرزه‌تازان همه بر رخش حرون می‌آیند

شوخی نشو نما رستن مو دارد و بس

نخلها سر به هوایند و نگون می‌آیند

چه هوا دود دماغی‌ست که در دیدهٔ وهم

آفتابند گر از ذره فزون می‌آیند

حیرت این است‌که چون تیغ درین دشت ستم

آب دارند و همان تشنهٔ خون می‌آیند

چه تماشاست درین کوچه که طفلان سرشت

نی سوار مژه از خانه برون می‌آیند

عجز و طاقت چقدر مایهٔ لاف است اینجا

بیشتر آبله‌پایان به جنون می‌آیند

مقصد خلق بجزخاک شدن چیزی نیست

یارب این بیخبران با چه شگون می‌آیند

آنسوی علم و عیان بیضهٔ طاووسی هست

کارزوها ز عدم بوقلمون می‌آیند

بیدل این بیخردی چند به معراج خیال

می‌روند اینهمه‌ کز خویش برون می آیند

درباره نویسنده:

پیام بگذارید

شما میتوانید اشتراک خود را مدیریت کنید .

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type