غزل شمارهٔ ۱۵۱۵

خانهبیدل دهلویغزلیاتغزل شمارهٔ ۱۵۱۵

غزل شمارهٔ ۱۵۱۵زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • بیدل دهلوی

این انجمن افسانهٔ راز دهنی بود

هر جلوه‌که دیدم نشنیدن سخنی بود

این فرصت ‌هستی‌ که نفس‌ کشمکش ‌اوست

هنگامهٔ بیتاب ‌گسستن رسنی بود

تا پاک برآییم زگرمابهٔ اوهام

قطع نفس از هر من و ما جامه‌کنی بود

جمعیت سر بستهٔ هر غنچه در این باغ

زان پیش‌ که ‌گل در نظر آید چمنی بود

تکرار نفس شد سبب مبحث اضداد

امزوز تو و ماست‌ کزین پیش منی بود

در بیکسی‌ام خفت همچشمی ‌کس نیست

ای بیخبران عالم غربت وطنی بود

امروز جنون تب عشق تو ندارم

صبح ازلم پنبهٔ داغ ‌کهنی بود

ما را به عد نیز همان قید وجود است

زان زلف‌ گرهگبر به هرجا شکنی بود

افسوس که دل را به جلایی نرساندیم

صبح چمن آینهٔ صیقل‌زدنی بود

زین رشته ‌که در کارگه موی سفید است

جولاه امل سسلسله ‌باف کفنی بود

آخربه تپش مردم وآگاه نگشتم

آن چاه‌ که زندانی اویم ذقنی بود

فردا شوی آگاه ز پرواز غبارم

کاین خلعت نازک به بر گل بدنی بود

بیدل فلک از ثابت و سیار کواکب

فانوس خیال من و ما انجمنی بود

درباره نویسنده:

پیام بگذارید

شما میتوانید اشتراک خود را مدیریت کنید .

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type