غزل شمارهٔ ۲۱۵۱

خانهبیدل دهلویغزلیاتغزل شمارهٔ ۲۱۵۱

غزل شمارهٔ ۲۱۵۱زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • بیدل دهلوی

چو اشک امشب به ساغر بادهٔ نابی دگر دارم

ز مژگان تا به دامان سیر مهتابی دگر دارم

به خون آرزو صد رنگ می‌بالد بهار من

نهال باغ یأسم ربشه در آبی دگر دارم

نفس دزدیدنم با دل تپیدن بر نمی‌آید

نوای الفتم در پرده مضرابی دگر دارم

غرور وحشتم بار تحیر بر نمی‌دارد

چو شبنم در دل آیینه سیمابی دگر دارم

لبی ترکرده‌ام‌ کز سیر چشمی باج می‌گیرد

به جام بی نیازی چون‌ گهر آبی دگر دارم

گهی بادم‌، گهی آتش‌، گهی آبم‌، گهی خاکم

چو هستی در عدم یک عالم اسبابی دگر دارم

گسستن بر ندارد رشتهٔ ساز امید من

به آن موی میان پیچیده‌ام تابی دگر دارم

درین‌ گلشن من و سیر سجود ناتوانیها

چو شاخ بید در هر عضو محرابی دگر دارم

نگاهم در پناه حیرت آیینه می‌بالد

چراغ بزم حسنم وضع آدابی دگر دارم

به دست‌ گلخنم بفروش ازگلشن چه می‌خواهی

متاع‌ کلفت خار و خسم بابی دگر دارم

به تاراج تحیر داده‌ام آیینهٔ دل را

در آغوش صفای خانه سیلابی دگر دارم

چو شمع ازخجلت هستی عرق پیماست جام من

نه مخمورم نه مستم عالم آبی دگر دارم

کدام آسودگی چون حیرت دیدار می‌باشد

تو مژگان جمع‌ کن غافل‌ که من خوابی دگر دارم

گریبان زار اسراریست بیدل هر بن مویم

محیط فطرتم توفان گردابی دگر دارم

درباره نویسنده:

پیام بگذارید

شما میتوانید اشتراک خود را مدیریت کنید .

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type