غزل شمارهٔ ۲۱۶۵

خانهبیدل دهلویغزلیاتغزل شمارهٔ ۲۱۶۵

غزل شمارهٔ ۲۱۶۵زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • بیدل دهلوی

چو سایه خاک به سر داغم از غمی‌ که ندارم

سیاه پوشم از اندوه ماتمی که ندارم

گداز طینت نامنفعل علاج ندارد

جبین به سیل عرق دادم از نمی‌که ندارم

نفس‌گداخت چو شمع و همان بجاست تعلق

قفس هم آب شد از خجلت رمی‌که ندارم

فکنده است به خوابم فسون مخمل و دیبا

به زبر سایهٔ دیوار مبهمی که ندارم

به صفرنسبت من‌کرد هرکه محرم من شد

ندیده‌ام چقدر بیش ازکمی که ندارم

چو شمع سرفکنم تاکجا زشرم رعونت

گران فتاد به دوش من آن خمی‌که ندارم

به قطع الفت اسباب مانده‌ام متحیر

فسان زنید به تیغ تنک دمی‌که ندارم

خیال داد فریبم فسانه برد شکیبم

به شور ماتم عید و محرمی‌که ندارم

هزار سنگ به دل بست تا ز شهرت عنقا

نشست نقش نگینم به خاتمی‌که ندارم

رسیده‌ام دو سه روزیست در توهم بیدل

ازآن جهان که نبودم به عالمی که ندارم

درباره نویسنده:

پیام بگذارید

شما میتوانید اشتراک خود را مدیریت کنید .

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type