غزل شمارهٔ ۵۰۹

خانهبیدل دهلویغزلیاتغزل شمارهٔ ۵۰۹

غزل شمارهٔ ۵۰۹زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • بیدل دهلوی

دلم چو غنچه در آغوش ‌‌عافیت تنگ است

ز خواب ناز سرم چون‌گهر ته سنگ است

نمی‌توان طرف خوب و زشت عالم بود

خوشا طبیعت آیینه‌ای که در زنگ است

به هستی از اثر نیستی مشو غافل

بهار حادثه یکسر شکستن رنگ است

اگر تو پای به دامن‌کشیده‌ای خوش باش

که غنچه را نفس آرمیده در چنگ است

به این دو روزه‌، نمودی‌که در جهان داربم

نشان ما عرق شرم و نام من ننگ است

ز غنچه خسبی اوراق گل توان دانست

که جای‌خواب فراغت درین چمن تنگ است

بهار کرد خطت مفت جلوه‌، شوخی ناز

طراوت رگ‌ گل دام عشرت رنگ است

به وادیی که تحیر دلیل مقصد ماست

ز اشک تا به چکیدن هزار فرسنگ است

نزاکت خط شوخ تو در نظر داربم

به ‌چشم ما رگ ‌گل‌ یک قلم رگ سنگ است

چو گفتگو به میان آمد آشتی برخاست

میان کام و زبان نیز در سخن جنگ است

غبار الفت اسباب دام غفلت ماست

تصور مژه بر صافی نگه زنگ است

زحرف زهد به میخانه دم مزن بیدل

که تار سبحه درین بزم خارج آهنگ است

درباره نویسنده:

پیام بگذارید

شما میتوانید اشتراک خود را مدیریت کنید .

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type