غزل شمارهٔ ۵۸

غزل شمارهٔ ۵۸زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • بیدل دهلوی

حسنی است بررخش رقم مشک ناب را

نظاره کن غبار خط آفتاب را

هر جلوه باز شیفتهٔ رنگ دیگر است

آن حسن برق نیست‌که سوزد نقاب را

مست خیال میکدهٔ نرگس توایم

شور جنون‌کند قدح ما شراب را

بوی بهار شوق تو را رنگ معجزی‌ست

کارد به رقص و زمزمه مرغ‌کباب را

خاکستر است شعله‌ام امروز و خوشدلم

یعنی رسانده‌ام به صبوری شتاب را

ما را زتیغ مرگ مترسان‌که از ازل

بر موج بسته اندکلاه حباب را

اسباب زندگی همه دام تحیر است

غیر از فریب هیچ نباشد سراب را

کو شور مستیی‌که درین عبرت انجمن

گرد شکست شیشه‌کنم ماهتاب را

سیماب را ز آینه پای‌گریز نیست

دارد تحیرم به قفس اضطراب را

توفان طراز چشم من از پهلوی دل است

سامان آبروست ز دریا سحاب را

دانا و میل صحبت نادان چه ممکن است

موج‌گهر به خاک نیامیزد آب را

تا چند رشتهٔ نفس از وهم تافتن

دیگر به پای خویش مپیچ این طناب را

بیدل شکسته رنگی خاصان مقرراست

باشد شکستگی ورق انتخاب را

درباره نویسنده:

پیام بگذارید

شما میتوانید اشتراک خود را مدیریت کنید .

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type