غزل شمارهٔ ۶۱۱

خانهبیدل دهلویغزلیاتغزل شمارهٔ ۶۱۱

غزل شمارهٔ ۶۱۱زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • بیدل دهلوی

بسکه در بزم توام حسرت جنون پیمانه است

هرکه را رنگی بگردد لغزش مستانه است

اهل معنی از حوادث مست خواب راحتند

شور موج بحر درگوش صدف افسانه است

تهمت الفت به نقش‌کارگاه دل مبند

آشنای عالم آیینه پر بیگانه است

در دماغ هر دو عالم سوختن پر می‌زند

شمع این ویرانه‌ها خاکستر پروانه است

محوزنجیرنفس بودن دلیل هوش نیست

هرکه می‌‍بینی به قید زندگی دیوانه است

صافی دل زنگ عجب از طینت زاهد نبرد

از برای خودپرست آیینه هم بتخانه است

در خراب‌آباد امکان‌گردی از معموره نیست

نوحه‌کن بر دل‌که این ویرانه هم ویرانه است

از نفس یکسر تپشهای دلم باید شمرد

سبحه‌ای دارم‌که سر تا پای او یک دانه است

گر به خود دستی فشانم فارغ از آرایشم

همچوگیسوی بتان در آستینم شانه است

بیدل امشب‌گرد دل می‌گردد از خود رفتنی

پرفشانیهای رنگ این شمع را پروانه است

درباره نویسنده:

پیام بگذارید

شما میتوانید اشتراک خود را مدیریت کنید .

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type