غزل شمارهٔ ۸۴

غزل شمارهٔ ۸۴زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • بیدل دهلوی

گرکماندار خیالت در زه آرد تیر را

هر بن مو چشم امیدی شود نخجیر را

یاد رخسارت جبین فکر را آیینه ساخت

حرف زلفت‌کرد سنبل رشتهٔ تقریر را

برنمی‌دارد عمارت خاک صحرای جنون

خواهی آبادم‌کنی بر باد ده تعمیر را

مانع بیتابی آزادگان فولاد نیست

ناله در وحشت گریبان می‌درّد زنجیر را

سخت دشوارست پرداز شکست رنگ‌من

بشکن ای نقاش اینجا خامهٔ تصویر را

موج‌خون‌من‌که‌آتش داغ‌گرمیهای‌اوست

می‌کند بال سمندر جوهر شمشیر را

چون‌ره‌خوابیده زین‌خوابی‌که فیضش‌کم مباد

تا به منزل برده‌ام سررشتهٔ تعبیر را

گربه‌این وجدست شور وحشت دیوانه‌ام

داغ‌حیرت می‌کند چون‌نقش‌پا زنجیررا

پای تا سر دردم اما زحمت کس نیستم

ناله‌ام در سینه خرمن می‌کند تأثیر را

تاکی ازغفلت به قید جسم فرساید دلت

یک نفس بر باد ده این خاک دامنگیر را

صبح عشرتگاه هستی ازشفق آبستن است

نیست جز خون‌گر بپالایدکسی این شیر را

دست از دنیا بدار و دامن آهی بگیر

تا بدانی همچو بیدل قدر دار وگیر را

درباره نویسنده:

پیام بگذارید

شما میتوانید اشتراک خود را مدیریت کنید .

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type