غزل شمارهٔ ۹۱۸

خانهبیدل دهلویغزلیاتغزل شمارهٔ ۹۱۸

غزل شمارهٔ ۹۱۸زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • بیدل دهلوی

شب‌که باد جلوه‌ات چشم خیالم آب داد

حیرت بیتابی ام آیینه بر سیماب داد

در محبت خودگدازی هم نشاط دیگر است

هر قدر دل آب‌ کردم یادم از مهتاب داد

با قضا غیر از ضعیفی پیش بردن مشکل است

پنجهٔ خورشید را نتوان به ‌کوشش تاب داد

تا کی از وضع حسد خواهی مشوش زیستن

عافیت بر باد دادن را نباید آب داد

چین ابرو, رنگ موج امن را درهم شکست

تنگ چشمی خار و خس در دید‌گرداب داد

تا توانی لب فروبند از فسون ما و من

رشته بی‌ساز است نتوان زحمت مضراب داد

گر همه در بزم خاک تیره بارت داده‌اند

سایه‌وار !زکف* نشاید دامن آداب داد

غفلت هستی‌ست اینجا، ساز بیداری ‌کجاست

همچو مخمل بایدم تا مرگ داد خواب داد

شش‌جهت راه من ازگرد تظلم بسته شد

بر در دل می‌برم از مطلب نایاب داد

پاس ناموس وفایم دل به درد آورده است

پیش خود باید جواب خاطر احباب داد

بیدل از لعلش به چندین رنگ محو حسرتم

این نمکدان داد آرامم به چشم خواب داد

درباره نویسنده:

پیام بگذارید

شما میتوانید اشتراک خود را مدیریت کنید .

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type