غزل شمارهٔ ۹۵۶

خانهبیدل دهلویغزلیاتغزل شمارهٔ ۹۵۶

غزل شمارهٔ ۹۵۶زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • بیدل دهلوی

تا کاتب ایجادم نقش من و ما بندد

چون صبح دم فرصت مسطر به هوا بندد

این مبتذل اوهام پر منفعلم دارد

مضمون نفس وحشی‌ست کس تا به‌کجا بندد

ازشبنم ما زبن باغ طرفی نتوان بستن

خونی ‌که به این رنگست دست ‌که حنا بندد

سرگشتهٔ سوداییم تاکی هوس دستار

کم نیست اگر هستی مو بر سر ما بندد

بی‌سعی فنا ظالم ازخشم نپوشد چشم

آتش ته خاکستر احرام حیا بندد

نقش بد و نیک آسان از دل نتوان شستن

آیینه مگر زنگار بر روی صفا بندد

در عذر اجابت کوش گر حرص‌ گداطینت

ابرام تمنایی بر دست دعا بندد

زحمتکش این منزل تا وارهد از آفات

دیوار و دری گر نیست باید مژه‌ها بندد

تمثالی ازین صحرا جز خاک نمایان نیست

کو آبله تا عبرت آیینه به پا بندد

واپس نپسندد عشق افسردگی ما را

گر سکته تامل ‌کرد بحرش چه جدا بندد

عالم همه موهومی‌ست بگذار که بیدل هم

چون تهمت موهومی خود را همه‌ جا بندد

درباره نویسنده:

پیام بگذارید

شما میتوانید اشتراک خود را مدیریت کنید .

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type