غزل ۱۱۳زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • سعدی

مرا از آن چه که بیرون شهر صحراییست

قرین دوست به هر جا که هست خوش جاییست

کسی که روی تو دیدست از او عجب دارم

که باز در همه عمرش سر تماشاییست

امید وصل مدار و خیال دوست مبند

گرت به خویشتن از ذکر دوست پرواییست

چو بر ولایت دل دست یافت لشکر عشق

به دست باش که هر بامداد یغماییست

به بوی زلف تو با باد عیش‌ها دارم

اگر چه عیب کنندم که بادپیماییست

فراغ صحبت دیوانگان کجا باشد

تو را که هر خم مویی کمند داناییست

ز دست عشق تو هر جا که می‌روم دستی

نهاده بر سر و خاری شکسته در پاییست

هزار سرو به معنی به قامتت نرسد

و گر چه سرو به صورت بلندبالاییست

تو را که گفت که حلوا دهم به دست رقیب

به دست خویشتنم زهر ده که حلواییست

نه خاص در سر من عشق در جهان آمد

که هر سری که تو بینی رهین سوداییاست

تو را ملامت سعدی حلال کی باشد

که بر کناری و او در میان دریاییست

درباره نویسنده:

ارسام آریاکیا
من در اصل گردآورنده در این وبسایت هستم و نویسنده نیستم !. ناطقه هنوز راه درازی برای رسیدن به هدف نهایی خود دارد .

پیام بگذارید

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type