غزل ۱۳۷زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • سعدی

کیست آن لعبت خندان که پری وار برفت

که قرار از دل دیوانه به یک بار برفت

باد بوی گل رویش به گلستان آورد

آب گلزار بشد رونق عطار برفت

صورت یوسف نادیده صفت می‌کردیم

چون بدیدیم زبان سخن از کار برفت

بعد از این عیب و ملامت نکنم مستان را

که مرا در حق این طایفه انکار برفت

در سرم بود که هرگز ندهم دل به خیال

به سرت کز سر من آن همه پندار برفت

آخر این مور میان بسته افتان خیزان

چه خطا داشت که سرکوفته چون مار برفت

به خرابات چه حاجت که یکی مست شود

که به دیدار تو عقل از سر هشیار برفت

به نماز آمده محراب دو ابروی تو دید

دلش از دست ببردند و به زنار برفت

پیش تو مردن از آن به که پس از من گویند

نه به صدق آمده بود این که به آزار برفت

تو نه مرد گل بستان امیدی سعدی

که به پهلو نتوانی به سر خار برفت

درباره نویسنده:

ارسام آریاکیا
من در اصل گردآورنده در این وبسایت هستم و نویسنده نیستم !. ناطقه هنوز راه درازی برای رسیدن به هدف نهایی خود دارد .

پیام بگذارید

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type