غزل ۱۳۹زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • سعدی

دلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت

غمت از سر ننهم گر دلت از ما بگرفت

خال مشکین تو از بنده چرا در خط شد

مگر از دود دلم روی تو سودا بگرفت

دوش چون مشعله شوق تو بگرفت وجود

سایه‌ای در دلم انداخت که صد جا بگرفت

به دم سرد سحرگاهی من بازنشست

هر چراغی که زمین از دل صهبا بگرفت

الغیاث از من دل سوخته ای سنگین دل

در تو نگرفت که خون در دل خارا بگرفت

دل شوریده ما عالم اندیشه ماست

عالم از شوق تو در تاب که غوغا بگرفت

بربود انده تو صبرم و نیکو بربود

بگرفت انده تو جانم و زیبا بگرفت

دل سعدی همه ز ایام بلا پرهیزد

سر زلف تو ندانم به چه یارا بگرفت

درباره نویسنده:

ارسام آریاکیا
من در اصل گردآورنده در این وبسایت هستم و نویسنده نیستم !. ناطقه هنوز راه درازی برای رسیدن به هدف نهایی خود دارد .

پیام بگذارید

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type