غزل ۱۴۴زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • سعدی

ای که رحمت می‌نیاید بر منت

آفرین بر جان و رحمت بر تنت

قامتت گویم که دلبندست و خوب

یا سخن یا آمدن یا رفتنت

شرمش از روی تو باید آفتاب

کاندرآید بامداد از روزنت

حسن اندامت نمی‌گویم به شرح

خود حکایت می‌کند پیراهنت

ای که سر تا پایت از گل خرمنست

رحمتی کن بر گدای خرمنت

ماه رویا مهربانی پیشه کن

سیرتی چون صورت مستحسنت

ای جمال کعبه رویی باز کن

تا طوافی می‌کنم پیرامنت

دست گیر این پنج روزم در حیات

تا نگیرم در قیامت دامنت

عزم دارم کز دلت بیرون کنم

و اندرون جان بسازم مسکنت

درد دل با سنگ دل گفتن چه سود

باد سردی می‌دمم در آهنت

گفتم از جورت بریزم خون خویش

گفت خون خویشتن در گردنت

گفتم آتش درزنم آفاق را

گفت سعدی درنگیرد با منت

درباره نویسنده:

ارسام آریاکیا
من در اصل گردآورنده در این وبسایت هستم و نویسنده نیستم !. ناطقه هنوز راه درازی برای رسیدن به هدف نهایی خود دارد .

پیام بگذارید

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type