غزل ۱۴۵زمان تقریبی مطالعه ≅ 1 تا 3 دقیقه

  • سعدی

آفرین خدای بر جانت

که چه شیرین لبست و دندانت

هر که را گم شدست یوسف دل

گو ببین در چه زنخدانت

فتنه در پارس بر نمی‌خیزد

مگر از چشم‌های فتانت

سرو اگر نیز آمدی و شدی

نرسیدی بگرد جولانت

شب تو روز دیگران باشد

کآفتابست در شبستانت

تا کی ای بوستان روحانی

گله از دست بوستانبانت

بلبلانیم یک نفس بگذار

تا بنالیم در گلستانت

گر هزارم جفا و جور کنی

دوست دارم هزار چندانت

آزمودیم زور بازوی صبر

و آبگینست پیش سندانت

تو وفا گر کنی و گر نکنی

ما به آخر بریم پیمانت

مژده از من ستان به شادی وصل

گر بمیرم به درد هجرانت

سعدیا زنده عارفی باشی

گر برآید در این طلب جانت

درباره نویسنده:

ارسام آریاکیا
من در اصل گردآورنده در این وبسایت هستم و نویسنده نیستم !. ناطقه هنوز راه درازی برای رسیدن به هدف نهایی خود دارد .

پیام بگذارید

Search
Filter by Custom Post Type

Search
Filter by Custom Post Type